کودکانه

پیرمردی که در کودکی جا مانده...

کودکانه

پیرمردی که در کودکی جا مانده...


مشت هایی که بر سندان کوبیدیم نعل های اسب حریف را ساخت...


......


1) تمام نوشته های قدیمی پاک شد!



کار سختی شده زندگی کردن وقتهایی میرسه که یاد خیلی چیزها دستهامو ازم میگیره...

خریت محض


خورشید ارزانی خودت

به سوختن دستانم نمی ارزید تورا به دست آوردن!

هذیان

 

نشانی را از تو گرفتم

وقتی نمانده بود تا بمانیم

گمانم سر و ته مان آن شب اسباب کشی داشتند!

......

 

1: چوب بستنی شما در حلق من گیر کرده دکتر جان!

2: کرمی که حباب را با پیله ابریشمین اشتباه میگرفت...

3: زلزله ی ژاپن ترس تهران خودمان را در دلم انداخت...

 

#4


برای هزار یکی کم بود

قصه را شنیدم که حوا در هوای بغداد بود!

بگو

روزبه پایانم رسید

و

شوکران در دستم، وقتی...

هزار و یک شب را تاب آوردیم


......


پ.ن: شراب الشعیر خالی من الکحول!!!!